سفر سبز

عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

صبح زود از خواب بیدار شدیم باید ساعت 6 صبح راه می افتادیم. وقتی رفتم صورتمو بشورم از دیدن قیافه خودم حالم به هم خورد.پلکهای افتاده و چشمهای ورم کرده من بدجور تو ذوق میزد. کمی چشمامو با آب گرم شستم وآروم مالیدم تا یه خورده از پفش کم شه ولی مشکل با این چیزا حل نمیشد. صبحونه خوردیم وراه افتادیم. وقتی زن داداشم اومد واسه خداحافظی وبهم گفت همه دلتنگیهاتو همون جا بزار وسبکبال بیا دیگه طاقت نیاوردم. اشکام ریخت  به جای خداحافظی سر تکون دادم تا لرزش صدامو حس نکنه. خدایا چرا این بغض لعنتی دست از سرمن بر نمیداره. چرا تموم نمیشه. چرا اشکا بند نمیاد. فکر کردم بخوابم وصبح بشه از دلتنگیهای روز قبل خبری نیست ولی مثل اینکه اینبار قرار نبود این اشکا با ما راه بیاد. بارون نم نم میبارید. وقتی رفتیم جلوی اتوبوس دیدم خواهرم اینا هم واسه دیدنمون اومدن. دوباره با دیدن اونا بغض کردم وسریع سوار ماشین شدم تا نفهمن. موقع خداحافظی وقتی واسم دست تکون میدادن دیگه طاقت نیاوردم وریختم. دست خودم نبود به خدا. الکی الکی اشکام میریختن. نمیدونم چرا اینقدر داغون بودم. همون لحظه مامان ازم چیزی پرسید . من صورتم سمت خیابون بود تا مامان متوجه نشه ولی وقتی سکوتم رودید برگشت تا دوباره ازم بپرسه که صورت خیسمو دید. یهو گفت. تو داری گریه میکنی؟ وقتی نگاش کردم دیگه طاقت نیاوردم وهق هق زدم. یهو گفت هیس چه خبرته اینجا ماشینه. عصبانی شده بود. گفت معلومه تو چته. این گریه الانت که اصلا قابل توجیه نیست، قرمزی دیشب چشمات، قیافه درب وداغونت، آخه من نباید بدونم تو چته؟ هی من چیزی بهت نمیگم تا ببینم تو تا کجا پیش میری میبینم نه بابا داری داغون میکنی خودتو. آخه تو چته؟ دردت چیه؟ مشکل کجاست؟ چیزی نگفتم وسکوت کردم .گفت همین مردم اگه الان تو رو با این چشمای اشک آلود ببینن چی فکر میکنن؟ هیچی نگفتم. فقط سکوت کردم. اونم دیگه ادامه نداد. سعی کردم یه جورایی خودمومشغول کنم تا دیگه فکرت نیاد تو ذهنم وپشت بندش بغض واشک. اونقدر دلم پر بود که دلم میخواست همون زمان قم بودم وبا خانم درد ودل میکردم. دلم واسه مامان سوخت.داشتم با این کارام  اذیتش میکردم. اون خیلی ماهه. حیفه اذیت بشه.توی این مدت  فکر تو اونقدر داغونم کرده بود که چند کیلو وزن  کم کردم. البته خودم حس نکردم. ولی هر کسی منو میدید میگفت چرا لاغر شدی؟ برام جالب بود هر کسی میدید همین حرفو میزد. غذام کم شده بود نه اینکه نخوام بخورم.نه. نمیتونستم.میلی به غذا خوردن نداشتم. اشتهام رو از دست داده بودم. عصرا که از سر کار برمیگشتم میدیدم فرشته زمینی من برام غذایی رو که دوست دارم پخته. فکر میکرد با این کارا من تحریک میشم که غذا بخورم. ولی واقعا نمیتونستم. یه روز زن داداشم به من توپید که تو خجالت نمیکشی؟ مامان بنده خدا هرروز اون چیزی که دوست داری میپزه به امید اینکه یه خورده بیشتر غذا بخوری اونوقت یه لقمه خورده نخورده میری کنار. گناه داره به خدا. اینقدر عذابش نده. چی باید بهش میگفتم. اون حالمو نمیفهمید. من که اعتصاب نکرده بودم. واقعا میلی نداشتم. تصمیم گرفتم از صبح که میرم سر کار تا عصر که بر میگردم هیچی نخورم ومعدمو خالی خالی نگه دارم تا بتونم بیشتر بخورم همین کارو کردم تا تونستم راضیشون کنم. مامانم خیلی ماهه. باید بهش میگفتم تا بیشتر از این گیج وسردرگم نباشه. وسطای مسیر بود که بی مقدمه بهش گفتم که عاشق یکی از همکارا شدم. گفت چی؟ گفتم هیچی. یکیو دوست دارم ولی نمیخواد با من ازدواج کنه. گفت کیه. گفتم از همکاراست. ولی فیکس نیست. هر ازگاهی نیاز باشه میاد. گفت حرفش چیه؟ گفتم هیچی میگه ازش بزرگترم. گفت واسه همین اینقدر داری خودتو داغون میکنی؟ گفت بدون دختر اگه خواست خداوند باشه هیچکس نمیتونه مانع بشه. توکل کن. اگه مال هم باشید  در هر صورت مال هم میشید واگه نباشید دنیا کن فیکون بشه نمیشه. پس راضی باش به رضای اون. اون دیگه چیزی نگفت ومنم سکوت کردم. فقط گفت میدونست یه چیزیم هست. گفت تو الان 3-2 ماهه عوض شدی. من فهمیده بودم ولی به روت نیاوردم. ساعت 6عصر بود که رسیدیم به قم. دیگه طاقتم تموم شده بود دوست داشتم هر چه سریعتر برم داخل حرم. مثل یه تشنه بودم که داشت به آب میرسید. مطمئن بودم خانوم منو دست خالی بر نمیگردونه. نمیدونم این اطمینان از کجا اومده بودولی حس عجیبی داشتم. میگن اگه اولین بار بری یه امامزاده ای وازش چیزی بخوای روتو زمین نمیندازه. منم اولین بارم بود. رفتم داخل حرم اینقدر هول بودم چند بار راهو اشتباه رفتم. حرم خیلی شلوغ بود چون 5شنبه بود. وظاهرا اینجور جاها آخرای هفته شلوغ میشد. بالاخره رسیدم. دیگه دست خودم نبود. اشکام همینجور میریخت. الانم داره میریزه. الان که دارم مینویسم. یاد اون روز افتادم. دوباره داره حالم بد میشه. نه. من قول دادم آروم باشم. من آرومم. آره آرومم. اشکام همینجور میریخت. گفتم خانوم من اومدم. تو رو قسم میدم به برادرت آقا امام رضا دست خالی برم نگردون. نمیذاشتن برم ضریح رو بگیرم. هولم میدادن. به یکی گفتم خانوم توروخدا من اولین بارمه میام بزارید برم یه لحظه ضریح روبگیرم.فکر میکردم اگه ضریح رو بگیرم خانوم بهتر به حرفام گوش میده. با کلی دعا وثنا بالاخره دستم به ضریح رسید. نمیدونم چطوری حالمو توضیح بدم. اون همه بغض که از دیروز جمع شده بود توی این گلوی لعنتی وهر بار تیکه پاره میترکید بالاخره راه بازکرد. 5دقیقه فقط گریه کردم وهیپچی نگفتم تا اینکه یه خانومی خواست برم کنار هر کاری کردم نشد که بمونم. من هنوز چیزی نگفته بودم. هولم دادن ومن از ضریح دور کردن. رسیدم به مامان با گریه گفتم مامان نمیذارن باهاش حرف بزنم. مامان گفت همینجا بشین مامان جان. همین روبرو وهر چی میخوای ناله بزن وبگو. اون میشنوه. مامان گریه میکرد. منم همینطور. منو برد کنار دیوار تا تکیه بدم وخودش نشست وپرصدا گریه میکرد. دلم براش سوخت. من از درد تو گریه میکردم. مامان از درد من . از درد اولادش. جفتمون هق هق میزدیم. اصلا مهم نبود دیگرون صدامونو بشنون. اونجا همه مثل ما بودن. هر کی یه دردی داشت. هر کی سرش تو کار خودش بود به دیگری کاری نداشت. مامان گفت اونقدر ناله بزن تا سبک شی. با خانوم حرف زدم. گفتم خانوم کمک کن فراموشش کنم. گفتم خانوم جون همه از خدا میخوان بده. من میخوام بگیره. فکرشو. یادشو. از ذهنم دور کنه. گفتم خانوم جون دلتنگیهامو ازم بگیر . سبکم کن. آرامش بده. کمک کن دیگه بهش فکر نکنم. میخوام آروم بشم آرومم کن. این بغض لعنتی رو بگیر. خیلی اشک ریختم. تا وقت نمازمغرب. خودمونو آماده کردیم واسه نماز. شب جمعه بود چه صفایی داشت دعای کمیل توی حرم حضرت معصومه. بعد از دعا رفتیم استراحت کنیم از خانوم خداحافظی نکردم تا صبح بیام وحرفای آخر رو بزنم. نشد شب بریم جمکران وولی واسه نماز صبح رفتیم. نماز صبح رو تو مسجد جمکران خوندیم. دعای ندبه رو توی حیاط وزیر نم نم بارون. آخ خدای من چه آرامشی. یه دل سیر هم اونجا اشک ریختم. وقتی دوباره رفتم تو مسجد وقتی دستم رو روی دیواره متبرک مسجد میمالیدم آقا رو هم قسم دادم که کمکم کنه دیگه دلتنگت نشم. کمکم کنه صبور بشم. آروم بشم. یهو یاد تو افتادم. به نیت تو پول انداختم داخل صندوقی که اونجا بود واز آقا خواستم به تو هم کمک کنه مسیر تو توی زندگی اشتباه نری. چقدر آروم شده بودم. وقتی رسیدیم خونه دیدم همسفرامون آماده برگشتنن. اینقدر زود؟ گفتم مگه دوباره نمیریم حرم حضرت معصومه؟ گفتن نه باید برگردیم. من از خانوم خداحافظی نکرده بودم. ولی ظاهرا چاره ای نبود.تونستیم سریع بریم سر کوچه و چند تا سوهان بگیریم. جالبه. دعا کردم از یادم بری. ولی دلم میخواست یه سوهان هم واسه تو بگیرم که اگه اومدی پیشم بهت بدم. آخه تو میدونستی میخوام بیام قم. نمیدونستم سوهان دوست داری یانه؟ چشمم به گز افتاد. آره تو گز خیلی دوست داشتی. یه آقا اصفهانیه واسه عید یه بسته مخصوصش رو برام آورده بود. وقتی میومدی پیشم میاوردم تا با چایی بخوری تو میگفتی عجب گز خوشمزه ای وبا اشتها میخوردی. یه بسته مخصوصش رو واست گرفتم وراه افتادیم. سفرمون  خیلی کوتاه بود.ولی خوب بود.  احساس سبکی میکردم. موقع برگشت از راه دور به خانوم گفتم به امید دیدار . میگن وقتی دعا میکنید اونقدر مطمئن باشید که دعاتون مستجاب میشه که همین حس اطمینان باعث استجابتش بشه. منم اونقدر با اطمینان داخل حرم خانوم ومسجد جمکران شدم که یقین داشتم از دلتنگیهام کم میشه وبه آرامشم اضافه. پس به این امید چشامو بستم تا مسیر برگشت کمتر خستم کنه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت22:40توسط صبا | |